سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یامعین الضعفاء
 
لوگوی همسنگران
طراح قالب
معببر سایبری فندرسک

پاره اى از کرامات امام محمد تقى

محمد بن ریان گوید: مأمون براى اینکه امام جواد (علیه السلام) را از نظرها بیندازد و او را اهل عیش و طرب، چون خودش، معرفى کند به انواع حیله دست مى زد، از جمله: مردى نوازنده و خواننده را که ریش درازى داشت و مخارق نامیده مى شد، طلبید و به او گفت نزد امام جواد (علیه السلام) رود و بنوازد و اگر امام کمترین علاقه اى به او نشان دهد براى مأمون کافى است. آن مرد نزد امام رفت و شروع کرد به نواختن ساز و خواندن آواز. ساعتى چنین کرد ولى امام به او هیچ توجهى نکرد و سرانجام به او فرمود: از خدا پروا کن، اى ریش دراز! به ناگاه عود و بربط از دست مرد فروافتاد و دستش از کار افتاد.

على بن خالد ـ که زیدى مذهب بود ـ گوید: در ایامى که در بغداد (سامراء) بودم، مطلع شدم که مردى را دست بسته از شام آورده و در اینجا زندانى کرده اند و گفته مى شد وى ادعاى پیامبرى کرده است .من به زندان رفتم و با زندانبانان مهربانى و محبت نمودم تا مرا به نزد آن مرد ببرند. وقتى نزد آن مرد رفتم او را فردى فهیم و خردمند یافتم. پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: من در شام در محلى که به رأس الحسین مشهور است به عبادت خدا مشغول بودم. شبى در حالى که به ذکر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصى را مقابل خود دیدم که به من گفت: برخیز! برخاستم همراه او چند قدم راه رفتم، ناگاه خود را در مسجد کوفه دیدم. از من پرسید این مسجد را مى شناسى؟ گفتم آرى اینجا مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم، اندکى راه رفتیم، دیدم در مسجد پیامبر در مدینه هستیم، او بر رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) سلام داد و من نیز سلام کردم و تربت پیامبر را زیارت کردیم و نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکى راه رفتیم، دیدم در مکه در مسجدالحرام هستیم، طواف کردیم و مناسک را بجا آوردیم و بیرون آمدیم و اندکى راه رفتیم ناگاه خود را در شام در جاى خود یافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد.

از آنچه رخ داده بود در تعجب و شگفتى بودم، تا اینکه یک سال گذشت و مجدداً همان شخص آمد و همان قضیه که در سال پیش رخ داده بود به همان شکل تکرار شد. اما این بار وقتى آن مرد مى خواست از من جدا شود او را سوگند دادم که خود را معرفى کند، فرمود: من محمد بن على بن موسى (امام جواد) هستم.این داستان را براى برخى نقل کردم و خبر آن به محمد بن عبدالملک زیّات، وزیر معتصم عباسى رسید. او فرمان داد مرا در قید وبند به اینجا آوردند و زندانى کردند وبه دروغ شایع کردند که من ادعاى پیامبرى کرده ام.

على بن خالد گوید: من به او گفتم: مى خواهى ماجراى تو را به زیّات بنویسم تا اگر از حقیقت ماجرا مطلع نیست, اطلاع یابد و تو رهایى یابى؟ گفت :بنویس. من داستان او را به زیّات نوشتم. اما او در پشت نامه من نوشت: به او بگو از کسى که یک شبه او را از شام به کوفه، مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد تا از زندان نجاتش دهد.

از این پاسخ اندوهگین شدم و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ زیّات را به او بگویم و او را به صبر و شکیبایى توصیه کنم. اما وقتى به زندان رسیدم، دیدم زندانبانان و رئیس پاسبانان و گروه دیگرى جمع شده و مضطربند. پرسیدم چه شده است؟ گفتند: مردى که دعوى پیامبرى داشت، شب گذشته ناپدید شده است. نمى دانیم چگونه از زندان بیرون رفته است؟ به زمین فرو رفته و یا به آسمان پرواز کرده است؟ هر چه جستجو کردند، اثرى از او بدست نیاوردند.

قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند که معمر بن خلاد گفت: روزى در مدینه, امام محمد تقى (علیه السلام) به من فرمود: اى معمر سوار شو. گفتم کجا تشریف مى برید؟ فرمود سوار شو و کارى مدار. سوار شدم و در خدمت حضرت به خارج مدینه رفتیم. حضرت فرمود اینجا بایست و خود حضرت ناپدید شد. پس از ساعتى برگشت. عرض کردم: فدایت شوم، کجا تشریف بردید؟ فرمود: به خراسان رفتم و پدر مظلوم و غریبم را دفن کردم و برگشتم.

قاسم بن عبدالرحمن گوید: من زیدى مذهب بودم، روزى در شهر بغداد گذر مى کردم، دیدم مردم به طرفى هجوم مى برند و از بلندیها بالا مى روند، پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: ابن الرضا مى آید. با خود گفتم بایستم و او را ببینم. اندکى بعد حضرت در حالى که بر استرى سوار بود آمد. با خود گفتم: «لعن الله اصحاب الامامیه; دور باشند از رحمت خدا گروه امامیه، چگونه معتقدند خداوند اطاعت این نوجوان را واجب گردانیده است» تا این خیال در دل من گذشت، امام جواد (علیه السلام) به من فرمود: یا قاسم بن عبدالرحمن:«فقالوا أبشراً منا واحداً نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر; آیا یک بشر از خودمان را پیروى کنیم؟ در این صورت ما واقعاً در گمراهى و جنون خواهیم بودوباخود گفتم او ساحر است، این بار امام(علیه السلام) خطاب به من این آیه را تلاوت فرمود:«أءلقى الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر; آیا وحى بر او القاء شده است در حالى که در میان ما بهتر از او یافت مى شود؟ بلکه او دروغگو و خود پسند است»وقتى مشاهده کردم امام جواد(علیه السلام) از افکار و خیالات من خبر مى دهد، اعتقادم کامل شد و اقرار به امامت او نمودم و اعتراف کردم که او حجت خدا بر مردم است.

شهادت امام جواد(علیه السلام)

در مورد شهادت امام جواد (علیه السلام) از برخى روایات برمى آید که آن حضرت به دست همسرش، ام الفضل دختر مأمون، و به اشاره معتصم مسموم شد. ولى روایتى دیگر مى گوید: بعد از آنکه معتصم امام (علیه السلام) را به بغداد فراخواند، بوسیله شخصى به نام «اشناس» شربتى از پرتقال براى امام فرستاد و اشناس با اصرار شربت را به امام خورانید و بدین وسیله او را مسموم کرد. و در روایت دیگرى آمده است که امام را به منزل یکى از وزراى معتصم دعوت کردند و غذاى مسموم به آن حضرت خوراندند و او را به شهادت رساندند. مرحوم علامه شیخ محمد حسین مظفر در خصوص شهادت امام جواد چنین آورده است:

پس از آنکه معتصم نتوانست فضل و کرامات امام جواد را از بین ببرد و موقعیت او را نزد مردم پائین آورد، کینه حضرت را به دل گرفت. حضرت را مدتى زندانى کرد و آنگاه که تصمیم به قتل امام گرفت او را از زندان درآورد و به همسر او ام الفضل زهرى داد و از او خواست آن را به امام بخوراند و او چنین کرد.

امام (علیه السلام) در حالى که بیش از بیست وپنج بهار از عمر مبارکش نگذشته بود به دست معتصم عباسى و همدستى ام الفضل مسموم شد و به شهادت رسید. حضرت را در قبرستان قریش کنار جدش موسى بن جعفر (علیه السلام) به خاک سپردند



[ چهارشنبه 90/8/4 ] [ 9:3 عصر ] [ فولادپور ]

درباره وبلاگ
برچسب‌ها
امکانات وب